گسی کردن.فرستادن. روانه کردن. ارسال: هشام بر دست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد با سعید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت... (تاریخ بیهقی). گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش پیام داد به لطف، و لطف نمود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز رضا علیه السلام را گسیل کرد (طاهر) با کرامت بسیاری وی را تا به مرو آوردند. (تاریخ بیهقی). و چون بخواستیم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و چون این دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). آن تعمق در دلیل و در شکیل از بصیرت میکند او را گسیل. مولوی
گسی کردن.فرستادن. روانه کردن. ارسال: هشام بر دست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد با سعید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت... (تاریخ بیهقی). گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش پیام داد به لطف، و لطف نمود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز رضا علیه السلام را گسیل کرد (طاهر) با کرامت بسیاری وی را تا به مرو آوردند. (تاریخ بیهقی). و چون بخواستیم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و چون این دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثَقَل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). آن تعمق در دلیل و در شکیل از بصیرت میکند او را گسیل. مولوی
گسیل کردن. فرستادن و روانه کردن کسی بجایی: چون گسی کردمت به دستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. از آن دشت آواز دادش کسی که جاماسب را کرد خسرو گسی. دقیقی. بدو گفت پرموده را بی سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه. فردوسی. دژم بود از آن دختر پارسا گسی کردن از خانه پادشا. فردوسی. چو ویس دلبر آذین را گسی کرد به درد و داغ دل مویه بسی کرد. (ویس و رامین). مدار او را به بوم ماه آباد سوی مروش گسی کن با دل شاد. (ویس و رامین). پس آنگه دایه را با یک جگر تیر گسی کرد از میان دشت نخجیر. (ویس و رامین). سر مه دگر هدیه ها با سپاه گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه. اسدی. گسی کرد دیگر سپه هرچه داشت همه زنگیان را ز ره بازداشت. اسدی. گسیشان کن اکنون بنزد پدر ابا نامه سود و زیان درسپر. شمسی (یوسف و زلیخا). گسی تان کنم با همه کام دل همه رامش و ناز و آرام دل. شمسی (یوسف و زلیخا). ز درگاه خود شاه نیک اخترش گسی کرد با خلعتی درخورش. نظامی
گسیل کردن. فرستادن و روانه کردن کسی بجایی: چون گسی کردمت به دستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. از آن دشت آواز دادش کسی که جاماسب را کرد خسرو گسی. دقیقی. بدو گفت پرموده را بی سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه. فردوسی. دژم بود از آن دختر پارسا گسی کردن از خانه پادشا. فردوسی. چو ویس دلبر آذین را گسی کرد به درد و داغ دل مویه بسی کرد. (ویس و رامین). مدار او را به بوم ماه آباد سوی مروش گسی کن با دل شاد. (ویس و رامین). پس آنگه دایه را با یک جگر تیر گسی کرد از میان دشت نخجیر. (ویس و رامین). سر مه دگر هدیه ها با سپاه گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه. اسدی. گسی کرد دیگر سپه هرچه داشت همه زنگیان را ز ره بازداشت. اسدی. گسیشان کن اکنون بنزد پدر ابا نامه سود و زیان درسپر. شمسی (یوسف و زلیخا). گسی تان کنم با همه کام دل همه رامش و ناز و آرام دل. شمسی (یوسف و زلیخا). ز درگاه خود شاه نیک اخترش گسی کرد با خلعتی درخورش. نظامی
نمایندگی دادن کارگزار برگزیدن نماینده بر گزیدن جانشین خود کردن قایم مقام ساختن، اختیاردادن بکسی تاامری رابرای وی انجام دهاد: (سلطان... عمیدالملک راوکیل کرد تا خواهر خلیفه را برای او خطبه کند)، کسی را به وکالت دادگستری انتخاب کردن، کسی را به وکالت مجلس بر گزیدن
نمایندگی دادن کارگزار برگزیدن نماینده بر گزیدن جانشین خود کردن قایم مقام ساختن، اختیاردادن بکسی تاامری رابرای وی انجام دهاد: (سلطان... عمیدالملک راوکیل کرد تا خواهر خلیفه را برای او خطبه کند)، کسی را به وکالت دادگستری انتخاب کردن، کسی را به وکالت مجلس بر گزیدن